دختر مهربون مامان و بابا

بدون عنوان

سلام دختر عزيزم سلام فرشته مهربونم ببخشيد كه دو روزيه به وبت سر نزدم آخه ميدوني چيه مامان جون دل و دماغ نوشتن ندارم و شايد هم دلم نمي خواد همه اون چيزي رو كه مي نويسم بوئي از ناراحتي و ناخوشي توش باشه اميدوارم كه از دستم ناراحت نشده باشي و فكر نكني كه ماماني تنبلي كرده   نه به خدا مامان لحظه به لحظه زندگيش با فكر و خيال تو سر مي شه ماماني. يك ثانبه هم نيست كه به فكرت نباشم ماه من ولي دوست ندارم كه هروقت دوستاي ماماني ميان تو وبت از بد بودن حالت خبر بدم . ولي براي اينكه بدوني چرا ماماني ناراحته برات مي نويسم تا بدوني عزيزم راستش چند شبيه كه حالت اصلا خوب نيس...
26 بهمن 1389

گریه های شبانه صبا جون

    سلام مامان گلم سلام اميد زندگيم فقط همين رو بگم كه خيلي دلم برات تنگ شده عزيزم امروز قراره بريم پيش آقاي دكتر چون ديشب كه با دكترت صحبت كردم و سوال كردم كه قطره آهنت رو عوض كنم و خارجي بگيرم گفت كه حضورا بايد بريم پيشش آخه يكي از دوستاي ماماني مي گفت كه قطره آهن خارجي براش بگير چون هم طعمش بهتره و هم يبوست نمياره عسلم آخه نمي دونم چرا تازگي ها شبها بعد از خواب بيدار مي شي و گريه شديد مي كني . از گريه هات معلومه كه جائيت درد مي كنه الهي مامان قربونت بره نمي دونم دل درد مي گيري يا كجاي اون بدن ناز و قشنگت درد داره كه اينطوري اشكاي زلالت جاري ميشه مام...
24 بهمن 1389

شروع شیرین کاریهای صبا خانومی

ماماني هر روز كه ميگذره و بزرگتر مي شي شيرينتر و با نمك تر مي شي حركاتت اينقدر شيرين و دوست داشتنيه كه آدم مي خواد   بخورتت   تازگي ها ياد گرفتي كه وقتي آهنگي ميشنوي كه شاد دستت رو بالا مي برد و مي چرخوني و ناناي مي كني و با لب و زبونت هم صدا در مياري   قربونننننننت برم عسلم بابايي كه ديگه غش مي كنه وقتي اين كارها رو مي كني وقتي ميخواي شير بخوري اگه بابايي پيشمون باشه يه ميك مي زني و يه نگاه به بابايي اون هم كه بوسه بارونت مي كني، بالاخره مجبور مي شم به بابايي بگم كه ما رو تنها بذاره تا دخملم شير بخوره   چهره قشنگت كه موقع خنديدن درست مي كنه غم...
23 بهمن 1389

گریه های سوزناک صبا

سلام عسلم   سلام خانومي   سلام ماماني   صبا گلي مامان چند شبي حالت خوب نيست   نمي دونم چرا ولي خيلي ناراحتم از اينكه دختر گلم حالش شبا خيلي خوب نيست راستش من فكر مي كنم كه از وقتي كه قطره آهنت رو به خاطر كمبود آهن به توصيه دكترت زياد كردم شبا خيلي بيقراري مي كني و نيم ساعت بعد از خوابت از خواب با گريه شديد بيدار مي شي   قربونت برم الهي مامان اي كاش ميتونستي صحبت كني و به مامان بگي كه كجات درد مي كنه كه اينقدر سوزناك گريه مي كني   چهارشنبه شب هم حالت خوب نبود و ساعت 12:30 بود كه با گريه ا...
23 بهمن 1389

اقدامات لازم برای جلوگیری از بروز خفگی در کودکان

 چه اقداماتي مي‌تواند از بروز خفگي با مواد غذايي در كودكان پيشگيري نمايد؟ 1) دو نيم كردن ميوه‌‌هاي گرد و هسته دار مثل انگور و پختن ميوه‌‌هاي سفت و سخت. 2) خارج كردن دانه يا هسته ميوه‌هايي مانند هلو يا هندوانه و سپس نرم و له كردن آن ها. 3) خرد كردن انواع گوشت‌ها و جگر. 4) جدا كردن تكه‌‌هاي كوچك استخوان و غضروف از گوشت. 5) غذا خوردن كودك در حال نشسته و حضور و نظارت مادر يا شخص مراقب، هنگامي كه او غذا مي‌خورد يا مايعات را مي‌نوشد.  همچنين: وقتي كودك در حال غذا خوردن است او را به گريه يا خنده نيندازند. براي ساكت كرد...
20 بهمن 1389

نوشتن برای دخملی برای فرار از دلتنگی

سلام قند و عسلم دوستت دارم و دلم خيلي برات تنگ شده وقتي ديگه خيلي خيلي دلتنگ ميشم ميام تو وبت تا برات مطلبي بنويسم   ببخشيد ماماني ماه هاي آخر سال مامانا سركار سرشون شلوغ ميشه   و كمتر مي تونن بنويسن ولي باز هم نهايت سعي ام رو مي كنم كه حداقل چند سطري برات بنويسم   ديروز خدا روشكر حالت خوب بود و سرحال بودي براي همين تصميم گرفتيم با هم بريم آب بازي چون وقتي مي برمت آب بازي كلي ذوق مي كني و اگه ساعتها هم تو حموم نگهت دارم صدات در نمياد اما امان از وقتي كه بخواي لباس بپوشي اصلا لباس تن كردن رو دو ست نداري شيرينم   از شن...
20 بهمن 1389

بدترین شب زندگی مامانی

بدترين شب عمرم عزيز مامان با اينكه دلم نمي خواست هيچ برگي از زندگيت خاطره تلخي توش باشه ولي متاسفانه زندگي كودكانه پر از مخاطرات كودكيه و بعضي وقتا نمي دونم چرا نميشه جلوي اتفاقات رو گرفت   "اي خالق همه هستي! دخترك من قبل از اينكه فرزند من باشه مخلوق تو و يك امانت الهي دست ما پس اين امانت رو در دامان خودت مخفوظ بدار.   خدايا خدايا خدايا !!!!   اي خداي مهربون ازت مي خوام همه اين فرشته هارو در پناه خودت حفظ كني. خدايا مي دونم كه هميشه مي گن بچه هاي خداي بزرگي دارن كه بيشتر از مامان و باباها مواظبشون هستن، اما باز هم عاجزانه ازت مي خوام كه دختر من و همه بچه ها رو ا...
19 بهمن 1389

یک تجربه بسیار بسیار تلخ

داشتم مي گفتم: عشق مامان ! خونه كه مرتب شد بابايي دوش گرفت و من هم مشغول عوض كردن پوشك تو و عوض كردن لباسهات شدم بعد هم ديدم گرسنه اي و يه كمي فرني گرم كردم و با اشتها شروع كردي به خوردن   موقعي كه گرسنه ات ميشه و بهت غذا مي دم در حين غذاخوردن شروع مي كني به صبحت كردن و هر قاشقي كه مي خوري مي گي: «نامم نامم نام» عشق مي كنم وقتي اينطوري با اشتها مي خوري   بعد خوردن فرني ديدم خوابت گرفته بردم تو اتاق و بعد كمي شير خوردن خوابت برد من هم رفتم تو آشپزخونه كه به كارم برسم كه يه دفعه بابايي صدام كرد كه بيا صبا جون بيدار شده. دوباره شير خوردي ولي خوابت نبرد آوردم توي حال و گذاشتم تو رور...
19 بهمن 1389

مامانای خوب نظر بدید دیگه

سلام  سلام سلام به همه ی مامانای خوب و مهربون سلام به دختر نازم که وقتی ازش دورم واقعا انگار دنیا برام قفس میشه عسلکم هر روزی که میگذره و بزرگتر می شی دور بودن ازت برام مشکل تر میشه کاش می شد که حتی یک ثانبه هم ازت دور نباشم چه کنم که شرایط این اجازه رو به من نمی ده راستی نازگل من دیشب چی شده بود که اینقدر بیقراری می کردی؟ نمی دونم بدخواب شده بودی یا مشکل دیگه ای داشتی که اصلا دلت نمی خواست از بغل مامان و بابا بیایی پائین. بابایی طفلک از وقتی اومده بود سر پا بود مامان جونم یه کاری برام پیش اومده که باید از وبت برم بیرون . دوباره میام و برات می نویسم بای بای دوسسسسسسسسسسسسسست دارم عشقم نانازم نازگلکم ...
18 بهمن 1389